حکایت ملا نصرالدین 8(عرق سیاه پوست)

 

 

 

ملا غلام سیاهی داشت به نام عماد. روزی عید که لباس نو پوشیده بود ، خواست نامه ای به یکی از دوستانش بنویسد . چند قطره از مرکب به لباسش چکید . چون به خانه رفت زنش شروع به داد فریاد کرد که تو ارزش لباس نو پوشیدن را نداری.

ملا گفت: ای زن خوب بود اول سبب را می فهمیدی بعد با من نزاع مینمودی. زن پرسید : سبب سیاه کردن لباس چیست؟

ملا گفت: امروز به ملاحظه ی عید عماد خواست دست مرا ببوسد . صورتش عرق کرده بود قطرات عرق او به لباسم چکید سیاه شد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در جمعه 12 خرداد 1391برچسب:,ساعت 12:49 توسط یاشار درخشان و امیر حسین باحجب| |

کپی برداری بدون ذکر منبع غیر مجاز می باشد
www.sharghi.net & www.kafkon.com & www.naztarin.com